سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آن چه در گذر سال ها بر ما گذشت.....! - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
آن چه در گذر سال ها بر ما گذشت.....! - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
آن چه در گذر سال ها بر ما گذشت.....! - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :75703
بازدید امروز : 54
 RSS 

   

انگار همین چند روز پیش بود ... ( چه جمله مزخرف و تکراری ای )

جلوی در مدرسه خانمی جوان و خوش رو که روسری آبی گلداری سرش کرده بود و قد بلند هم بود  ایستاده بود و یک جور هایی داشت بچه ها را بدرقه می کرد و به همه هم عید را تبریک می گفت و هم خداحافظی می کرد .

من هم مثل همیشه جزو آخرین نفر ها داشتم از در مدرسه می رفتم بیرون و عجله داشتم چون راننده سرویسم قرار بود مثل همیشه با اون صدا و دست لرزانش سرم غرولند کنه و بگه دیگه دنبالت نمی یام !

و در ادامه شروع می کنه: پول خوب که نمی دید! ماشینو رو هم که کثیف می کنید! دیر هم که می آیید !بابا من یک سرویس دیگه هم دارم!....

می خواستم منم مثل همه ی بچه ها عادی و معمولی با معلم کتابخانه مهربان دم در ایستاده بود خداحافظی کنم ولی نشد آخه هم من اونو می شناختم هم اون منو می شناخت !

. . .

داشتم با معلم کتابخانه ی دبستان که هنوز هم خوب نمی شناختمش صحبت می کردم !

از اولش هم به خاطر اخلاق خوبش و اینکه زود با آدم گرم می گیره باهاش دوست شدم !!!

من که هنوز اولی بودم ! بلد نبودم کتاب بخوانم ! ولی خب تقریبا بلد بودم !!!!!

داشتم با اون سن کم و مخ فندقی ام زبون می ریختم و به اون خال خوشگل بغل لبش زل زده بودم و وراجی می کردم !!!!!

اون هم مثلا گوش می داد ولی تمام مدت داشت روسری آبی نخی گلدارش را هی صاف و صوف می کرد .

وقتی صحبتام یا بهتر بگم وراجیام داشت تموم می شد لب باز کرد و گفت :  عید که فقط دو هفته است!!! ناراحت نباش دو هفته دیگه دوباره می یای !

اینو که گفت بد جوری زد تو ذوقم !

انگار یک پارچ آب سر ریختن روم !!!

سرم را بالا گرفتم تا با اون قد کوتاهم و قند بلند او صورتش را نگاه کنم ببینم دماغش در چه وضعی است ؟؟؟؟

با خودم گفتم حتما دروغ می گه می خواد ردّم کنه و یه جورایی بگه برو پی کارت بچه !

ولی هرچی منتظر موندم و به دماغش زل زدم بلند که نشد هیچ ، کوتاه هم نشد !!!

می خواستم آب غوره بگیرم ولی به زور جلوی خودم را گرفتم !

با خودم گفتم که حتما دو هفته 60 روز است پس یعنی 1 هفته سی روز است@(از علامت تعجب هم گذاشته برای همین هم @ گذاشتم)

پس به 7 روز چی می گن ؟؟؟؟؟

گفتم حتما به 7 روز می گن یگ ماه @@@@

تا اون موقع هنوز نمی دونستم هفته و ماه و روز و سال یعنی چی ؟

نمی دونستم عید چند روزه !؟

ولی خب اون روز خاطره خیلی بدی داشتم !

برای سلامتی مسئول کتابخانه ی دبستان صلوات بفرستید

 

یک خاطره ی دیگه هم بگم رفتم !

رفتیه بودیم تحویل را خانه ی مادربزرگم اینا و همه جمع شده بودیم ( 40 نفری بودیم )

همه ی نوه ها ، نتیجه ها ، داماد ها ، عروس ها ، خاله خان باجی ها و . . .

سر سفره که بودیم همه بلند سال را به همه تبریک می گفتن !

حواسم نبود که ناگهان نوبت به من رسید من هم گفتم : 

 به پای هم پیر شوید !

خانه رفت هوا !!!!مُردم از خنده

به نظرتون آبروم رفت ؟

 خواهش می کنم نظر دهید !

فقط یک کلیک است!        

 روح منم شاد می کنید!

منم نظر می خوام!!!

                              

 

 



نویسنده » » ساعت 9:2 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 2